دختر گلم مریض شده
سلام مامانی ببخشید که مامان بدی بودم و تو مریض شدی.
انشاالله این اولین و آخرین بار نوشتن خاطره بد مریض شدنت باشه.امروز(19-3-92)صبح یکم دماغت گرفته بود آخه دیشب بابایی ندونسته و تو خواب پتوی تو رو روی خودش کشیده بود.منم تو دماغت قطره ریختم و یکم شربت دادم.عصر خاله مامانی قرار بود از کربلا بیان و ماهم به اصرار خاله معصومه رفتیم فرودگاه که کاش نمیرفتم.یکم سرد بود واسه همین باباجون تو رو تو ماشین نگهت داشت.بعد شام یکم بی تابی کردی و مجبور شدیم زود برگردیم.به زور خوابوندمت اما چون دماغت میگرفت و نمیتونستی نفس بکشی با گریه از خواب بیدار شدی انقد گریه کردی که تا حالا اونجوری ندیده بودیمت.منم با گریه تو گریه می کردم و تفلک بابایی حسابی داغون شده بود.خلاصه ساعت 1.30 با دایی جون بردیمت دکتر و گفت چیزی نیست.مامان جون هم اومد و پیشمون خوابید.از ترس تا صبح نیم ساعت هم نخوابیده بودم.تا اینکه صبح طاقت نیاوردم و دوباره بردمت پیش دکتر خودت و نگرانیم برطرف شد.شبش هم مهمونی خاله اینا بود و ما به خاطر تو خیلی دیر رفتیم.دخترم تو رو خدا دیگه مریض نشو مامانی تحمل دیدن اشکاتو نداره.دردو بلات به جونم عزیزم.خدایا تو رو به حق پنج تنت هیچ مادری مریضی بچه ش رو نبینه!!!!