دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

دیانای مهمان نوازگل

گلم امروز روز هشتم تولدته و تو باز پذیرای کلی مهمون هستی این عکس رو با عمو حسن (شوهرخاله مامانی)موقع کادو دادن گرفتم         این عکسم با دایی جونی گرفتم       اینم خودت به تنهایی بغل مامان جون       دردو بلات به جونم نفسسسسسسسسسسسسسسس ...
8 خرداد 1392

دیانا در بغل علی کوچولو

دخترم امروز روز نهم تولدته علی اینا (دختر خاله مامانی) اومدن دیدنت.علی خیلی باباجون رو دوس داره و از اینکه باباجون توجهش به اون کم شه خیلی نگرانه با کمال تاسف میخوام بگم خیلی دوست نداره ولی داریم قانعش میکنیم که قرار بزرگ شد دادشت بشه و با هم بازی کنین   ...
8 خرداد 1392

خاطرات دیانا

قشنگ مامان تقریبا 15 ام به بعد اردیبهشت ماه سال 1390 بود که فهمیدم باردارم.بابایی وقتی جواب آز رو مثبت دیده بود از شدت خوشحالی گریه میکرد.به همه این خبر خوش رو دادیم و همه دعات کردن که سالم بدنیا بیای.جنسیتت برای من اول خیلی مهم نبود اما بابا دوست داشت دختر باشی.عزیزم چندجا سونو رفتم که تو سونوگرافی دی گفتن نی نی مون دخمله.اگه بدونی بابا چقد خوشحال شد.از همه مهمتر از هر لحاظ سالم بودی.خدارو شکر. اما مامانی هرچی از روزهای سخت بارداری بگم کم گفتم.نمیخوام همه رو تعریف کنم تا خاطره بد نخونی!!!روز تاسوعا زمین خوردم و پام ترک خورد.اونم شد قوز بالا قوز.از اون روز به بعد شدم خانه نشین و باید استراحت مطلق میکردم. ...
7 خرداد 1392

اولین واکسن

دخترم امروز (1-12-91) اولین واکسنت رو زدن.و اما شاهکار مامان جون روز واکسن. دکتر گفته بود قبل بردنت قطره استامینوفن بدیم.ولی مامان جون بدون اینکه به من بگه خودش داده بود.با باباجون بردیمت مرکز بهداشت اونجا گفتن دو برابر وزنت قطره بدیم.منم دادم غافل از کار مامان جون.قرار بود برای اینکه تب نکنی هر 4 ساعت یکبار قطره بدیم اما هر بار با یه بهانه نمیذاشت که آخر سر خودشو لو داد.بیچاره کلی ترسیده بود و یه عالمه نذر و نیاز کرده بود.خوشبختانه به خیر گذشت.تب نکردی اما الهی بمیرم که از درد پات نمیتونستی تکونش بدی!   ...
1 اسفند 1391