دیانا گلـــــــــیدیانا گلـــــــــی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

تولد دخترم دیانا

سیزده بدر

عزیزم امسال سیزده بدر اصلا خوش نگذشت.روز دهم فروردین وقتی داشتیم میرفتیم جلفا تو راه دلم همش شور میزد.هربار زنگ میزدم باباجون خودش جواب نمیداد.بالاخره فهمیدم مریض شده.دوازدهم مامان جون اینا از مسافرت برگشتن.آخرای سفرشون سنگ کلیه بابا جون تکون میخوره و هرچی خوش گذرونده بودن همه از دماغشون میریزه.بیچاره از درد به خودش میپیچید و ما هم با دیدن اون صحنه ها عذاب میکشیدیم.با اینکه دلش برات یه ذره شده بود اما نمیتونست بغلت کنه.صبح روز سیزدهم بابا جونو بردن بیمارستان.سرم زده بودن میگفت بهتر شده و اصرار میکرد بریم سیزده بدر.خلاصه رفتیم باغمون یکی دو ساعت نشستیم دوباره دردش گرفت.مجبور شدیم برگردیم.شبش هم بیمارستان بستری شد و قرار بود فردا عملش کنن.درس...
11 خرداد 1392

رفتن به عروسی برای اولین بار

دخترم امروز (24-12-91) اولین باری هست که می خوای بری عروسی. عروسی پسر خاله رضا و بیتا جون.راستی خودتو شخصا دعوت کردن!اسم قشنگت روی کارت دعوت نوشته شده. ما هم یه دست لباس خوشگل برات خریدیم.خیلی ماهی گلم اونروز اصلا اذیت نکردی.از اول تا آخر مراسم تو کریرت پیش عمه ای لالا کردی.     اینم عکسا بابابایی و بابا جون     انشاالله عروسی خودت دخترم.وای خدای من یعنی من اون روز رو میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
11 خرداد 1392

دیانا و جشن چهارشنبه سوری

دخترم امسال شب چهارشنبه سوری دو بار برگزار شد.بار اول مامان جون اینا زحمت کشیده بودن کادوهامون رو اورده بودن و شام مهمون داشتیم.بار دومم مامان جون اینا رفتن مسافرت و ماهم رفتیم خونه مامان فاطمه اینا.تو کوچه اونا ترقه روشن میکردن و تو از صدای انفجارشون میترسیدی              و چون گریه می کردی دلم نیومد ببرمت پیش آتیش تا عکستو بندازم.انشاالله سال بعد.     ...
10 خرداد 1392

تزریق دومین واکسن.

دختر نازم امروز دوم اردیبهشت ماه سال نود و دوه.با بابایی بردیمت مرکز بهداشت و دومین واکسنت رو خانم پرستار تزریق کرد.     الهی فدات بشم مامانی اینبار زیاد اذیت نشدی اما وقتی آمپولو زد،با صدای گریه هات دنیا رو سرم خراب شد.دردو بلات به جونم. ...
10 خرداد 1392

خاطرات عید

عزیزم بخاطر سرد بودن هوا و کوچولو بودنت سختم بود مسافرت طولانی مدت و جای دور رفتن به همون دلیل عید اتفاق خاص و جالب نیافتاد.چند روز اولش که ارومیه و خوی بودیم.بقیش رو هم اومدیم اینجا عید دیدنی راستی مامان کلی عیدی جمع کردی.روز هفتم قرار بود فامیلا بیان خونمون عید دیدنی. این عکسارو روز هفتم عید ازت گرفتم.فدات بشم دخملی من .     ...
10 خرداد 1392

خاطره زایمان و سر رسیدن انتظار طولانی

نانازم روز 29 آذر با مامان جون رفتم چکاپ پیش خانم دکتر گفت برو همین الان بستری شو بحدی شوکه شدم که زبونم بند اومد.مامان جون پرسید اگه شرایطم حاد نیست شب یلدا خونه باشم.خانم دکتر موافقت کرد گفت به شرطی که اگه یکم تب داشتم فورا در جریان بذارمشون.از دکتر برگشتنی رفتیم گل خریدیم تا بابا روز زایمان بیاره بیمارستان.نهار هم خونه خاله سیما اینا مهمون بودیم و اون روزهم تا شب اونجا سپری کردم.30 آذر که شب یلدا بود من اصلا حال و حوصله نداشتم دلم عین سیرو سرکه می جوشید. عمه رفته بود برام کیک شکلاتی خریده بود. خالاصه نمیدونی اون شب رو چطور به صبح رسوندم. صبح رفتیم بیمارستان بعد به پایان رسیدن مقدمات عمل بردنم اتاق عمل خیلی میترسیدم.دکترم کلی تح...
10 خرداد 1392

دیانا گوشواره داره!!!!!!!!!!!!!!!

دخترم امروز (14-11-91) با مامان فاطمه و باباجون بردیمت گوشاتو سوراخ کردن.جیگرم کباب شد بس که گریه کردی .طفلک باباجون از گریه تو انقد ناراحت بود دستاش می لرزید.آخه دیانا بابا جون عاشقته دخترم. عکستو درسته انداختم اما حواسم نبود کاملا از گوشت بندازم . ...
9 خرداد 1392

اولین حمام

نازگلم روز 15 تولدت برای اولین بار بردیمت حموم.حتما میگی چرا انقد زود میدونی چون زمستون بود میترسیدیم خدای نکرده سرما بخوری اخه خیلی کوچولو و ضعیف بودی.مامان جون نذاشت ازت عکس بگیرم.همش نگران بود مریض ش.ببخشید دخترم که در این امر کوتاهی شده. ...
9 خرداد 1392